محرم سال 530 هجري قمري بود. طلبه جوان سراسيمه از مدرسه علميه «دروازه عراق » بيرون دويد و به سمت خانه «محمد بن يحيي » بزرگ سادات آل زباره شتافت. رنگ از صورتش پريده بود و نفس نفس مي زد. خانه محمد بن يحيي، نزديك مسجد جامع شهر سبزوار قرار داشت. به خانه رسيد ودر زد. لحظه اي بعد خادم پير خانه، در را باز كرد. سلام. عليكم السلام. چكار داري جوان؟ آقا را خبر كن. با او كار مهمي دارم! ولي آقا مهمان دارد. عجله كن. من از مدرسه علميه دروازه عراق مي آيم. قطب الدين راوندي مرافرستاده. همين جا منتظر باش. هنوز چيزي از رفتن پيرمرد نگذشته بود كه محمد بن يحيي در آستانه در ظاهر شد. به سمت طلبه جوان رفت. چه مي خواهي؟ قطب الدين راوندي مرا فرستاده. او گفت به شما بگويم... چه بگويي؟ شيخ طبرسي... شيخ طبرسي چه؟ شيخ به رحمت خدا رفت! انا لله و انا اليه راجعون. محمد بن يحيي روي زمين زانو زد و با دست صورتش را پوشاند. سپس برخاست و به پيرمرد خادم اشاره كرد. به پسرانم بگو مناديان را به محله هاي مختلف شهر بفرستند تا مردم را از فوت امين الاسلام طبرسي آگاه سازند. با من بيا جوان. مدرسه علميه دروازه عراق لبريز ازجمعيت بود. مردم سبزوار با شنيدن خبر فوت شيخ طبرسي به مدرسه هجوم آورده بودند....... به ادامه مطلب بروید |
موضوعات مرتبط: تصاوير و مطالب چند تن از مراجع تقليد ، تصاوير و مطالب كلي سايت ، ،
برچسبها:

















































